Monday, November 20, 2006

بگو بگو



شکن شکن
که شیارت کنم شکن
که شیارت کنم ز ِ شرح ِ شاهد و شورا

شکن شکن
چه شرارت کنم شکن
چه شرارت کنم ز ِ شمس ِ شاهد و شور

بیا بیا
که نگارت شوم بیا
که نگارت شوم به طرح ِ سایه‌ام و تن را

بیا بیا
به زیارت شوم بیا
به زیارت شوم چو خسته پایم و آه

ببین ببین
که فقانت کنم ببین
که فقانت کنم ز ِ خنده چیدم و لب را

ببین ببین
که نشانت کنم ببین
که نشانت کنم ز ِ فتنه کین‌ام و آه
...


اگر این قطعه‌ی زیبا از محسن نامجو را نمی‌شناسید در اینجا بشنوید.

پی‌نوشت: متن ِ کامل ِ شعر را نتوانستم پیدا کنم، برای همین قسمتی از آن را آن‌طور که شنیدم اینجا نوشتم. ممکن است بعضی کلمات برابر ِ اصل نباشند.

Wednesday, November 08, 2006

ایستگاه



تا صدای پات
خاک را
به صدا آورد،
جا ماندم.

راه نیستی.
مرا هم‌راه
نیستی.
رو،
که هم‌نام،
هم‌آوا نیستی.




اکتبر ۲۰۰۶

Wednesday, November 01, 2006

ادبیات ِ ما، جهان ِ آن‌ها


نوشتهی اخیر ِ ناصر غیاثی نکات ِ جالبی داشت. گرچه موضوع ِ آن چیز ِ تازه‌ای نیست و تقریباً هرماه در گوشه و کنار چندتا مقاله و مصاحبه و غیره در باب ِ این‌که «جایگاه ِ ادبیات ِ ما در دنیا کجاست؟» و یا «پس چرا زودتر جهانی نمی‌شویم؟» منتشر می‌شود، اما تفاوت‌های سلیقه‌ی نویسنده‌ی ایرانی با خواننده‌ی غربی – که آقای غیاثی به آن اشاره کرده – کمتر برای ما شناخته شده است.
چیزی که برای خود ِ من محسوس بوده و حتا اوایلی که رمان خواندن به زبان ِ غیر ِ مادری را تجربه می‌کردم مرا متعجب می‌کرد، ساده نویسی‌ی نویسنده‌ی معاصر ِ غربی‌ست. منظورم از ساده‌گی، ساده‌گی‌ی فرم و روایت است. حال آن‌که نویسنده‌ی به اصطلاح روشنفکر ِ ایرانی دچار ِ نوعی قروقمیش‌های زبانی‌ست و در بازی با فرم و روایت دست‌وپا می‌زند. برخی گمان می‌کنند که اگر از ابتدا تا انتهای اثرشان چندین‌بار راوی عوض نکنند یا زمان ِ داستان را برهم نریزند و یا اگر سیال ِ ذهنی ننویسند رمانشان رمان نیست. نمی‌خواهم بگویم این‌طور نوشتن بد است. مسأله این‌جاست که همه‌ی این جنگولک‌بازی‌ها ابزاری هستند که باید در خدمت ِ زیباتر کردن ِ رمان باشند و نه برعکس. نوع ِ خوب ِ استفاده از این ابزارها را می‌شود مثلاً در «شازده احتجاب» ِ گلشیری دید یا «سمفونی مردگان» ِ عباس معروفی و یا «شرق بنفشه»ی مندنی‌پور و البته نمونه‌هایی دیگری که حتماً هستند و من یا هنوز نخوانده‌ام و یا الان در خاطرم نیست.
اخیراً که با کتاب‌های رفیق شامی آشنا شدم و شیفته‌ی روانی و پیراسته‌گی‌ی نوشته‌هایش شدم، تا حدودی درک کردم که چرا باید یک نویسنده‌ی عرب‌زبان ِ آلمانی‌نویس یکی از پرخواننده‌ترین نویسندگان ِ حال ِ حاضر ِ اروپا باشد. و حال که مقایسه می‌کنم آثار ِ او را با مثلاً رمان ِ «سلوک» ِ محمود دولت‌آبادی از خودم می‌پرسم آیا واقعاً این همه درهم‌وبرهم نویسی‌ی زبانی باعث بهتر شدن ِ رمان ِ «سلوک» شده؟