Friday, April 29, 2005


كودكي ها



به خانه مي رفت
با كيف
و با كلاهي كه بر هوا بود
چيزي دزديدي ؟
مادرش پرسيد
دعوا كردي باز؟
پدرش گفت
و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد
به دنبال آن چيز
كه در دل پنهان كرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخي را در دست فشرده كتاب هندسه اش
.و خنديده بود


-حسين پناهی-


پ.ن.: این شعرو که خوندم اینقدر تکونم داد که نتونستم اینجا نذارمش.


Wednesday, April 27, 2005


خستگی


دست و دلم به نوشتن نمی ره. شدم عین ماشین: بیدار می شم، می رم سر کلاس، بعدش کتابخونه، وقتی سردرد گرفتم مجبور می شم برگردم. بر می گردم! خسته. باید یه چیزی بخورم. الان حالشو ندارم. قبلش باید چندجا سربزنم، نوشته ها شونو بخونم. هیچی نمی فهمم. امّا همشو می خونم. آخه عادت دارم. بعدم می افتم تو رختخواب. اگه بی خوابیِ همیشگی باز نیاد مهمونی بیهوش می شم. تا صبح که ساعت زنگ بزنه و روشنم کنه..... همین روزاست که دیگه روشن نشم.

دریغ از یه تعمیرکار.