Saturday, September 24, 2005


باز هم پینگ.

الان دوباره دیدم وبلاگم پینگ شده. نمی‌دونم این شوخی بی‌مزّه کار کدام آدم بی‌کاریه! از اونجا که این وبلاگ خواننده‌های زیادی نداره حال طرف باید خیلی خراب باشه.

«خدایش همه بیماران را شفا دهاد.»

از همه‌ی کسانی که به خاطر این شوخی زننده به اینجا می‌آن عذرخواهی می‌کنم.

Thursday, September 22, 2005


زمینی تر


زیباتر از شعرها.
رنگین‌تر از رنگ‌ها.
سبزتر از کاج‌ها و
سرخ‌تراز همه لب‌ها.
بلندتراز رنگین‌کمان و
داغ‌تر از آتش؛

گداخته، گداخته، گداخته.

نرم‌تر از ابرها.
سبک‌تر از قاصدک.
لطیف‌تر از یک قطره.
معصوم‌تر از گنجشکی کوچک
هنگامی که در آشیان‌ خفته؛

رهاتر، رهاتر، رهاتر.

خالصانه‌تر از گریه‌ی نوزاد.
روان‌تر از آفتاب
یا آب
روشن‌تر از آب
یا آفتاب.
نا‌شمرد‌ه‌تر از ستاره‌ها
اما

زمینی‌تر، زمینی‌تر، زمینی‌تر.

در جستجوی تو
در بطن خیس شب گم می‌شوم
و فردا
باز
پیدا.



۲۳ نوامبر ۲۰۰۴




پ.ن.: هفته‌ی گذشته دو بار بی‌دلیل وبلاگم پینگ شد. از کسی که به هر دلیلی این کار رو کرده خواهش می‌کنم که دیگه منو پینگ نکنه.

Thursday, September 15, 2005


تولّد


به وجود می‌آیم
هنگامی که در تو آرام می‌گیرم...



Sunday, September 11, 2005


دختری با گوشواره‌ی مروارید


I WILL PAINT YOU
AS I FIRST SAW YOU.
NOT A MAID. YOU.


 Posted by Picasa

انصافاً فیلم زیبایی بود. یک فیلم اروپایی به تمام معنا. داستان خیلی ساده‌ای هم داشت:
دختری جوان از خانواده‌ای فقیر به عنوان خدمت‌کار در خانه‌ی «یوهانس فرمر» (نقاش هلندی) شروع به کار می‌کنه و تنها کسیه که اجازه داره به اتاق کار آقای نقاش هم وارد بشه و نظافت کنه. یوهانس فرمر که آدمی‌ست گوشه گیر و منزوی کم کم به خدمتکار جدید علاقه‌مند می‌شه و نتیجه‌ش هم خلق یک شاهکار هنری‌ست؛ تابلویی که تا انتها دور از چشم همسر یوهانس فرمر کشیده شد.


 Posted by Picasa

ضمناً نوشته‌ی آرش
را هم درباره‌ی همین فیلم بخوانید.
این هم سایت رسمی فیلم

Thursday, September 08, 2005


بازگشت


چقدر سخته بعد از مدت طولانی نوشتن. حالا همش باید فکر کنی اینا که می‌نویسی اصلاً ارزش نوشته ‌شدن دارن؟ برای همینم بهتره تند تند بنویسی، اینطوری اقلاً می‌گی اگه امروزی خوب از آب درنیاد فردا بهترش رو می‌نویسی.


دوستی از سفر برگشت، همین امروز با کلّی حرف و تعریف. همراه دو کتاب که به یاد من خریده بود. چقدر خوشحالم کرد. نه فقط با هدیه‌هاش، اینکه روزی، ساعتی، لحظه‌ای شاید یادِ من بوده.
یکی کتابِ کوچکی است: شعرها‌یی از «عزیز نسین» با ترجمه‌ی عالی از «رسول یونان». از ابتدا تا انتها، یک‌نفس خواندم. چندتاش را همین‌جا می‌نویسم:




پیدا نمی‌شود

می‌خواستم کتابم را نذر تو کنم
به چشم‌هایت نگریستم
چشم نداشتی
می‌خواستم ببوسمت
به صورتت نگاه کردم
چهره نداشتی
می‌خواستم دستت را بگیرم
دست نداشتی
حرف‌های دل‌نشین مرا نشنیدی
گوش نداشتی
دوست داشتم چیزی بگویی
زبان نداشتی
می‌خواستم کنارت بنشینم
کناری نداشتی
می‌خواستم کتابم را نذر تو کنم
اسم نداشتی
شعرم را کبوتر پس‌آورد
در این دنیا
زنی آن‌طور که باید
پیدا نمی‌شود.




می‌دانم پیش از آن‌که تو بگویی

حدس می‌زنم
که خواهی گریخت...
التماس نمی‌کنم
از پی‌ات نمی‌دوم
اما صدایت را در من جا بگذار!
می‌دانم
که از من دل می‌کنی
راهت را نمی‌بندم
اما عطر موهایت را در من جا بگذار!
می‌دانم
که از من جدا خواهی شد
خیلی ویران نمی‌شوم
از پا نمی‌افتم
اما رنگت را در من جا بگذار!
احساس می‌کنم
تباه خواهی شد
ومن خیلی غمگین می‌شوم
اما گرمایت را در من جا بگذار!
فرقش را با حالا می‌دانم
که فراموشم خواهی کرد
و من
اقیانوسی خواهم شد سیاه و غم‌انگیز
اما طعم بودنت را در من جا بگذار!
هرطور شده خواهی رفت
و من حق ندارم که تو را
نگه دارم
اما خودت را در من جا بگذار!




صداها

وقتی که شب
به خانه برمی‌گردی
و صدای کلید را در قفل می‌شنوی
بدان که تنهایی!
وقتی کلید برق را می‌زنی
صدای تیک را می‌شنوی
بدان که تنهایی!
وقتی در تختخواب
از صدای قلب خودت نمی‌توانی بخوابی
بدان که تنهایی!
وقتی که زمان
کتاب‌ها و کاغذها را در خانه می‌جود
و تو صدایش را می‌شنوی
بدان که تنهایی!
اگر صدایی از گذشته
تو را به روزهای قدیمی دعوت کند
بدان که تنهایی!
و تو بی آن‌که قدر تنهایی را بدانی
دوست داری
خودت را خلاص کنی
اگر این‌کار را ها بکنی
باز تک و تنهایی!