Friday, May 27, 2005


خستگی۲



تالاپ.
ماه بر بام خانه‌ام می‌افتد.
ادامه باران‌ها همیشه زیبا نیست
همین‌طور ادامه رویاها...
نیستی
و این شب سرد و غمگین
ادامه سرمه‌ای است
که تو به چشمانت کشیده ای...



-رسول یونان-




پ.ن: انتخابات، حکم، نویسنده، اعتصاب غذا و و و.... هنوز هم کسی نای عشق داره؟

Tuesday, May 17, 2005


ظهر روز آفتابی


معمولاً سحرخیز نیستم، حتا به نظرم از دو چیز عذاب‌آورتر در دنیا نیست: یکی صبح زود بیدار شدن و یکی هم با آدم‌های شوت سروکلّه زدن. امّا آن روز باز دیرتر از هرروز بیدار شدم. برعکس معمول کار خاصی هم نداشتم، برای همین با خونسردیِ کامل حاضر شدم و از خانه بیرون رفتم. همینطور غرق خیالاتم بودم و می‌رفتم تا به ایستگاه مترو برسم به نظرم آمد کسی با صدای بلند چیزی گفت: «مرد جوان شما امروز دیرتون نشده؟» برگشتم و به پشت‌سر نگاه کردم، خانم مسنّی جلوی خانه‌ی قدیمیش ایستاده بود، با دستکش و قیچی باغبانی، درست وسط باغچه‌ی کوچک و پر‌گُلی که جلوی خانه بود. همان باغچه‌ای که من هر روز از کنارش رد می‌شدم و به گل‌های رنگ و وارنگش نگاه می‌کردم. از ظاهر دِموده‌ی خانه و گل‌های همیشه تر و تازه‌اش معلوم بود که ساکنین باید پیر و بازنشسته باشند. امّا چیزی که تا به آن روز ندیده بودم چهره‌ی این پیرزن بود. حتماً مرا صدا زده بود، چون بجز خودش و من کس دیگری آنجا نبود. من که تازه از خیالبافی‌هام بیرون پریده بودم گفتم: «ببخشـید؟» با لبخندی گفت: «شما هرروز زودتر از اینجا رد می‌شوید، گفتم شاید امروز دیرتان شده.» خنده‌ام گرفته بود، گفتم: «نه، امروز رو تعطیلم، همین.» با چیزی بین خندیدن و لبخندزدن گفت: «آها!» ازش خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم.
در ذهن آدم‌های دیگر حضور داریم، بی آنکه خودمان بدانیم یا بخواهیم ، حالا یا شخصیت داستان‌هایشانیم یا سوژه‌ای برای خیالبافی‌هایشان. با خودم گفتم: «آغاز بامزّه‌ای بود برای یک روز شاید خوب.»


Monday, May 16, 2005


سه قطره خون


«...
مردم اینجا همه هم اینطور نیستند. خیلی از آن‌ها اگرمعالجه بشوند و مرخص بشوند بدبخت خواهند شد. مثلاً این صغرا سلطان که در زنانه است، دو سه بار می‌خواسته بگریزد، او را گرفتند. پیرزن است اما صورتش را گچ دیوار می‌مالد و گل شمعدانی هم سرخابش است.
خودش را دختر چهارده‌ساله می‌داند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بکند سکته خواهد کرد...
...از همه‌ی این‌‌ها غریب‌تر رفیق و همسایه‌ام عباس است، دو هفته نیست که او را آورده‌اند، با من خیلی گرم گرفته، خودش را پیغمبر و شاعر می‌داند. می‌گوید هر کاری، به خصوص پیغمبری، بسته به بخت و طالع است. هر کسی پیشانیش بلند باشد، اگر چیزی هم بارش نباشد، کارش می‌گیرد و اگر علامه‌ی دهر باشد و پیشانی نداشته باشد به‌ روز او می‌افتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم می‌داند. روی یک تخته سیم کشیده به خیال خودش تار درست کرده و یک شعر هم گفته که روزی هشت‌بار برایم می‌خواند. گویا برای همین شعر او را به اینجا آورده‌اند، شعر یا تصنیف غریبی گفته:
دریغا که بار دگر شام شد،
سراپای گیتی سیه‌فام شد،
همه خلق را گاه آرام شد،
مگرمن که رنج و غمم شد فزون.
جهان را نباشد خوشی در مزاج،
بجز مرگ نبود غمم را علاج،
ولیکن در آن گوشه در پای کاج،
چکیده است بر خاک سه قطره خون.
....»


این سه قطره خون صادق را من خیلی دوست دارم. متن کامل داستان هم اینجا پیدا می‌شه.


Thursday, May 05, 2005


یاس زرد


به ساعت نگاه کرد، از دوازده گذشته بود. یادش نبود از کِی داشت راه می‌آمد. پاچه‌های شلوارش تا زانو خیس بودند. شاید توی چاله افتاده بود، شاید هم ماشین‌هایی که رد می‌شدند بهش آب پاشیده بودند. باران دیگر بند آمده بود. کلاه کاپشنش را از سر برداشت. هوا تازه و بهاری بود. از کنار یاس‌های زرد رَد می‌شد و یاد بهار افتاد. شب‌ها هم زردی این یاس‌ها توی چشم می‌زد. بهار همیشه می‌گفت یاس زرد را از هر گُلی بیشتر دوست دارد. فقط حیف که زود رنگشان می‌رود و سبز می‌شوند.
تو دلش گفت: حیف.
حالا دیگر بهار حرف‌های دلش را هم می‌شنید.