Sunday, September 30, 2007

بسی رنج بردیم در این سال سی
تا فقط رنج برده باشیم، مرسی



از چندوقت ِ پیش که شنیدم قرار است نامجو برای اجرای کنسرت به آلمان بیاید تا دیشب که موعد ِ برنامه بود تقریبا روزشماری می‌کردم تا خواننده‌ی مورد ِ علاقه‌ام را ببینم. یادم است که نامجو را اولین‌بار چند سال ِ پیش با قطعه‌یِ «بگو بگو» شناختم و چنان شیفته‌‌اش شده بودم که پیوسته این آهنگ را گوش می‌کردم. (هنوز هم به نظرم «بگو بگو» زیباترین ساخته‌اش است.) و دربه‌در دنبال نشانه‌ای، آلبومی، چیزی از او بودم. آن روزها نامجو هنوز همگانی نشده بود و کمتر کسی می‌شناخت‌اش. هنوز وب‌سایت رسمی هم نداشت و خلاصه مثل ِ الان نبود که «برخورد نکردن» به نوشته‌ای درباره‌ی او سخت باشد!

نامجو دیشب آرام روی صحنه آمد و پرسروصدا آواز خواند. از همه بهتر شنیدن کارهای جدیدش بود که گویا هنوز ضبط نشده‌اند و حالا هم که خارج از ایران است می‌تواند بدون نگرانی از نشط ِ ناخواسته به بیرون به ضبط ِ کارهایش بپردازد. فکر می‌کنم سفر ِ به خارج از ایران برای ادامه تحصیل و یادگیری موسیقی بهترین تصمیمی بود که نامجو می‌توانست بگیرد. کار در محیطی آرام‌ و کم‌حاشیه همانی‌ است که حداقل برای مدتی برایش لازم است. ما ایرانی‌ها – که قربان ِ خودمان بروم با این همه فهم و کمالات و تواضع – به محض ِ دیدن ِ نوآوری دو دسته می‌شویم؛ یک دسته تقدیس می‌کنیم و یک دسته تکفیر. هر دو این‌ها هم از مرگ ِ موش برای هنرمند کشنده‌ترند. امیدوارم نامجو هیچ‌وقت گول ِ هیچ‌کدام از این‌ها را نخورد و کارش را بکند؛ امتحان کند، اشتباه کند و شاهکار بسازد، ملاک‌اش را هم گوش ِ موسیقی‌نادان ِ شنونده‌ی ایرانی قرار ندهد. همین دیشب هرکه می‌خواست راجع ِ به آهنگ‌های نامجو اظهار ِ فضل کند، خودآگاه یا ناخودآگاه فقط پای شعرهای او را می‌کشید وسط و کمتر کسی راجع به ملودی‌های بکری که نامجو درآوازش گنجانده بود، صحبت می‌کرد. خوب البته وقتی که موسیقی در مدارس جایی ندارد و آهنگ‌های تلوزیون و رادیو تولیدات ِ انبوه سفارشی است، تأثیرش را باید در گوش ِ مردم دید. نمونه‌اش هم خواندن ِ سرود ِ ملی در مسابقات ِ فوتبال. تماشاچی‌ها در همه‌جای دنیا سرودشان را چنان درست و زیبا می‌خوانند که تقریبا با یک گروه کر قابل ِ مقایسه‌اند، حالا شما این را مقایسه کنید با هم‌همه‌ای که موقع ِ پخش ِ «سر زد از افق...» در استادیوم می‌شنوید.

حالا از بین کسانی که کمی موسیقی می‌دانند عده‌ای هم هستند که از بیخ متعصب و نا‌آگاه از دنیا نشسته‌اند و به قول ِ خودشان جز موسیقی‌ی فاخر همه چیز را مجوس می‌دانند. مثلا این بابا خواندن ِ شعر ِ حافظ در سبک ِ مثلا بلوز را با تخریب ِ تخت ِ جمشید یکی می‌داند. انگار هر موسیقی‌ای که ایشان دوست نداشته باشند عین بلایی است که شرف و ناموس و حیثیت آدم را نابود می‌کند. چنین تأملی اگر اسم‌اش تعصب و کوته‌نظری نیست، پس چی‌ست؟

امیدوارم در چنین جوی بشود که هنرمند دست ِ بر قضا شاهکاری هم بسازد. نامجو هم فقط یک آدمی‌زاد است که از آزمودن ترس ِ بربادرفتن ناموس ندارد، ای‌کاش همیشه این‌طور بماند.

Tuesday, September 25, 2007

برف

برف
      در مسیر ِ خیابان
      نشسته.
حرف
      از ذهن ِ من خاطرات را
      شسته.

برف بر زمین آب می‌شود،
حرف در هوا.

زمین زیباست
وقتی برف می‌بارد
و ذهن ِ شسته.



اوت ۲۰۰۷

Saturday, September 15, 2007

خواجه اگر تمام‌ام شدی

صدای تلفن‌ درآمد. بدون ِ نگهداشتن ِ فیلمی که داشتم می‌دیدم سراغ‌اش رفتم. می‌دانستم باید خودت باشی که برایم اس-ام-اس فرستاده‌ای، و خودت بودی. چقدر قشنگ بود همین یک-چشم-به‌هم-زدن که با خودم گفتم باید خودت باشی. گفتم؟ آره. کلی حرف ِ دیگر هم زدم. وقتی با زبان‌ام حرف نمی‌زنم، یک دنیا حرف در فقط یک لحظه جا می‌گیرد که از هزارتا فیلم یا کتاب حجم‌شان بیشتر است. بعد که می‌آیم همین‌ها را به زبان بیاورم همه‌اش قاطی می‌کنم. نه، خیلی از حرف‌ها را نمی‌شود هیچ‌وقت به زبان آورد. از همین حرف‌های سرتق که روی زبان سوار نمی‌شوند. من همه‌ی زندگی‌ام پر ِ این حرف‌هاست که از جایی سر در نمی‌آورند بجز در سرم. چه قشنگ نوشته بودی. انگار حرف‌های تو راحت‌تر روی زبان می‌نشینند. باز هم اس-ام-اس‌ات را خواندم؛ برای بار ِ دوم، سوم... و بار ِ نمی‌دانم چندم. حالا دیگر فیلم را قطع کرده‌ام و فقط حرف‌های تو را می‌خوانم. نه فقط آن‌هایی را که نوشته بودی. دارم تجسم‌ات می‌کنم وقتی که شست‌ات را روی گوشی‌ی موبایل حرکت می‌دادی تا اس-ام-اس‌ات را تمام کنی و فکر کنم وقتی تمام کردی، یک دور از اول همه‌اش را خواندی، با لب‌هایت حتماً زمزمه می‌کردی. ولی چیزی را تغییر ندادی. نه. همه‌چیز همان جور بود که اول نوشتی. باز من از اول می‌خوانم‌اش. نه به خاطر آن‌چه نوشتی. خودت می‌دانی حافظه‌ام خوب است. همان بار ِ اول همه‌اش را حفظ شدم. با این حال هر بار که می‌خوانم حرف‌های بیشتری از لابه‌لایش می‌شنوم. تو را از طرف‌‌های مختلف می‌بینم و می‌دانم شست‌ات هر بار یک جور روی کلید می‌نشیند.

فیلم را روشن کرده‌ام ولی حواس‌ام به توست که داری همراه ِ من می‌بینی. اما نه. بدجور هوس ِ حافظ کرده‌ام. فیلم را قطع می‌کنم. دیوان‌اش را از کتابخانه درمی‌آورم. خیلی وقت است که بازش نکرده‌ام. خانه ساکت است. حتا سیفون ِ همسایه هم صدایش نمی‌آید. در این سکوت حیف است اگر فالی نگیرم. راستی تا حالا برای تو فال نگرفته‌ام. خنده‌دار نیست؟ حالا یکی می‌گیرم. نه، صبر کن. می‌خواهم حواس‌ام را جمع کنم. چون فال ِ اول است برای تو. اولین فال دست و دل ِ آدم را می‌لرزاند. انگار می‌خواهی مراقب باشی تا یک وقت خراب‌اش نکنی. مخصوصاً برای تو که کلاً اولین فال ِحافظ ِ زندگی‌ات است. نیت می‌کنم برایت. فکر می‌کنم حافظ صدای بی‌صدایم را می‌شنود. چشم‌هایم را حالا بسته‌ام. با سر ِ ناخن دیوان را باز می‌کنم، بعد چشم‌هایم را؛ زلف ِ چون عنبر ِ خام‌‌اش که ببوید هیهات/ ای دل ِ خام... دیوان را می‌اندازم روی کاناپه. باقی‌اش را حفظ ام. پنج سال ِ پیش هم همین فال برایم آمده بود! نمی‌خواهم باورش کنم. باورش نمی‌کنم. حالا بعد ِ پنج سال که تو را پیدا کردم؟ حتماً تصادفی‌ست. فال کدام است. خرافه! حالا خرافه یا هرچی، چرا باید امشب پیش بیاید؟ لعنت به من، لعنت به من که هوس ِ فال به سرم زد. اصلاً... خوب آمد که آمد. برای خودش آمد. من فقط تو را می‌شناسم. حافظ کیلویی چند است؟ آخر بعد ِ پنج سال، عدل همین غزل؟ دارم دیوانه می‌شوم. اما قضا را می‌شود تغییر داد، نمی‌شود؟ باز هم یک دنیا حرف توی سرم می‌ریزد، از همان‌ها که سر ِ زبان نمی‌آید. دارم دیوانه می‌شوم.

Sunday, September 09, 2007

اگر زمین مکعب بود


ماهی‌ی قرمز
آن‌قدر چرخید
که مرد.
اگر فقط آن تنگ ِ فلان-فلان-شده
گرد نبود...

می‌دانستم
این همه گیج و منگ
از کجاست.
اگر فقط این زمین ِ فلان-فلان-شده گرد نبود...



اوت ۲۰۰۷