Tuesday, March 21, 2006

عیدانه


بهار رسید.

زمستان امَا
خواهد ماند.



امسال برای من که شروع خوبی نداشت. امیدوارم برای شما اینطور نبوده باشه. هرکی هستی، عیدت مبارک.

Wednesday, March 08, 2006

۸ مارس


تو تمام مادرها بودی
زیباترین مادرها
زیباترین زیبایان.
در سیزده‌سالگی ازدواج کردی
و در پانزده‌سالگی
مرا به دنیا آوردی
من بیست‌وشش ساله بودم
که تو مردی.

من مدیون تواَم
به خاطر این قلب عاشق.
امّا عکسی نیز از تو ندارم
که در آن زمان
عکس انداختن گناه بود.
تو نه به سینما رفتی
و نه به تئاتر.
و در خانه‌ی تو
آب و برق و نفت نبود
همین‌طور بخاری و تخت‌خواب آهنی.
برای شنا
به دریا نرفتی!
خواندن و نوشتن نیز بلد نبودی!
چشم‌های زیبایت
فقط از پشت پنجره‌ای سیاه
به دنیا نگریستند.
من بیست‌وشش ساله بودم
که تو مردی...

امّا دیگر
هیچ مادری نخواهد مرد...
هیچ مادری
این‌گونه آمده
این‌گونه نخواهد رفت.




عزیز نسین
ترجمه: رسول یونان

Sunday, March 05, 2006

سوناتِ زمستان


۱.
بودن یا نبودن، سئوال این است.
اگر امروز که گذشت و مثل همیشه هم نبود و فردا هم -که تا حالا همیشه پی امروز آمده- باز مثل همیشه بیاد و مثل امروز باشد. یا اینکه اصلاً نیاد، که این جوری نمی‌دانم چه خواهد شد. در چنین وقتی چه می‌شود به که گفت؟ اصلاً بودن و نبودن چه اهمیّتی دارند که بخواهم چیزی بپرسم؟ حالا که من هستم مگر به اختیار خودم بوده؟ وقتی هم نباشم که دیگر هیچ، نه راه پس دارم نه پیش. پس حالا که گزینه‌ای نیست احمقانه نیست که بیایم سئوال طرح کنم؟
بیچاره شکسپیر:-)

۲.
حالا هستم و دیگر هیچ.
من چه تنها هستم. آخرین باری که همین احساس را داشتم نمی‌دانم کی بود. بی‌شک در دو سال گذشته نبود. در این مدّت فرصتی برای تنهایی نبود. اگر هم بود بسی مغتنم، تا آنجا که گاهی با جوال‌دوز باید به دفاع از حریم خصوصی می‌پرداختم. بعید نیست جاش هنوز روی تن خیلی‌ها باشد.

۳.
من حالم خوب نیست.
یعنی سرما خوردم. دوست داشتم سالم بودم تا شاید می‌رفتم سینما یا خرید یا شاید خانه‌ی یک جوالدوزخورده. یا شاید هم هیچ‌کدام. آن وقت بود که دیگر نه تنها بودم (ببخشید! اشتباه شد. در اصل متوجّه تنهایی نبودم.) و نه این اراجیف را اینجا سر هم می‌کردم تا دل خودم را خوش کنم که دستی هم در ادبیات دارم. آخر بعد از قطع امید کردن از امکان حرفه‌ای شدن در انواع و اقسام هنرها ادبیات تنها روزنه‌ی امیدی بود که این غریزه‌ی خالق شدن‌ام را تا حدودی ارضا می‌کرد. بد هم نبود البته، چون ادبیات -در مقایسه با بقیه‌ی چیزهایی که تا به حال امتحان کرده بودم و هر کدام را هم به دلایلی ناتمام گذاشته بودم- هم کم هزینه بود و هم مکانیکی‌تر و در نتیجه برای آشِ شعله‌قلم‌کاری که کاملاً ناخواسته بار شده بود (همان زندگی‌ام را می‌گویم) دست‌یافتنی‌تر. پس زنده‌باد خودارضایی و گورِ پدر هر کی که بگوید بچه‌جان تو این‌کاره نیستی برو به درس و مشق‌ات برس.

۴.
این هوا پنداری دیگه هیچ‌وقت گرم نشه بابام‌جان.
خدا بیامرزد پرویز فنّی‌زاده را. مش‌قاسمی که او بازی کرد نمی‌شود از یاد برد. افسوس که از کارهای تئاتری‌‌اش فیلمی نیست و بیشتر حیف که آن‌قدر زود نبودن‌اش سر رسید. اصلاً من می‌گویم اگر مش‌قاسم نبود تاریخ بیست و پنج‌شش سال گذشته‌ی دنیا هم جور دیگری بود. از این‌ها می‌خواستم به اینجا برسم که زمستان امسال واقعاً زمستان است. این ماه که تقریباً هرروز برف ‌آمده. گذشته از برف هوا هم چنان سرد بوده که آدم می‌خواهد درون تهی کند. خلاصه این سرما این‌قدر سِرتِقی کرده که ما را به آمدن تابستان امیدی نیست.
سرفه هم دارد به تب و گلودردم اضافه می‌شود، بله سرماخوردگی به سینه‌ام هم زده. گمانم تقصیر این اینگلیسی‌هاست.