شبهای روشن
«...من از مردم همین شهرم. همهی آدمهای این شهر رو هم دوست دارم. چون تقریباً هیچکدومشون رو نمیشناسم.
از آدمهای بزرگ مجسمه ساختیم و دورش نرده کشیدیم. اگه کسی حرف این مجسمهها رو باور کنه باید بین خودشو مردم نرده بکشه. من این حرفها رو باور کردم. اصلاً باور کردنی هست؟ توانا بود هر که دانا بود. واقعاً؟
من با اینها غریبهام؛ با مجسمهی آدمها، با آدمهای مجسمه...»
«...به من گفت بیا.
به من گفت بمان.
به من گفت بخند.
به من گفت بمیر.
آمدم.
ماندم.
خندیدم.
مردم...»
سعید حقیقی (شبهای روشن)
پ.ن.: همین چند جمله و دوتا عکس به اندازهی کافی گویا هستند. این فیلم واقعاً فضای عجیبی داره.
«...من از مردم همین شهرم. همهی آدمهای این شهر رو هم دوست دارم. چون تقریباً هیچکدومشون رو نمیشناسم.
از آدمهای بزرگ مجسمه ساختیم و دورش نرده کشیدیم. اگه کسی حرف این مجسمهها رو باور کنه باید بین خودشو مردم نرده بکشه. من این حرفها رو باور کردم. اصلاً باور کردنی هست؟ توانا بود هر که دانا بود. واقعاً؟
من با اینها غریبهام؛ با مجسمهی آدمها، با آدمهای مجسمه...»
«...به من گفت بیا.
به من گفت بمان.
به من گفت بخند.
به من گفت بمیر.
آمدم.
ماندم.
خندیدم.
مردم...»
سعید حقیقی (شبهای روشن)
پ.ن.: همین چند جمله و دوتا عکس به اندازهی کافی گویا هستند. این فیلم واقعاً فضای عجیبی داره.