یاس زرد
به ساعت نگاه کرد، از دوازده گذشته بود. یادش نبود از کِی داشت راه میآمد. پاچههای شلوارش تا زانو خیس بودند. شاید توی چاله افتاده بود، شاید هم ماشینهایی که رد میشدند بهش آب پاشیده بودند. باران دیگر بند آمده بود. کلاه کاپشنش را از سر برداشت. هوا تازه و بهاری بود. از کنار یاسهای زرد رَد میشد و یاد بهار افتاد. شبها هم زردی این یاسها توی چشم میزد. بهار همیشه میگفت یاس زرد را از هر گُلی بیشتر دوست دارد. فقط حیف که زود رنگشان میرود و سبز میشوند.
تو دلش گفت: حیف.
حالا دیگر بهار حرفهای دلش را هم میشنید.
به ساعت نگاه کرد، از دوازده گذشته بود. یادش نبود از کِی داشت راه میآمد. پاچههای شلوارش تا زانو خیس بودند. شاید توی چاله افتاده بود، شاید هم ماشینهایی که رد میشدند بهش آب پاشیده بودند. باران دیگر بند آمده بود. کلاه کاپشنش را از سر برداشت. هوا تازه و بهاری بود. از کنار یاسهای زرد رَد میشد و یاد بهار افتاد. شبها هم زردی این یاسها توی چشم میزد. بهار همیشه میگفت یاس زرد را از هر گُلی بیشتر دوست دارد. فقط حیف که زود رنگشان میرود و سبز میشوند.
تو دلش گفت: حیف.
حالا دیگر بهار حرفهای دلش را هم میشنید.
3 Comments:
بهار...ياس زرد...حيف.
سلام !ممنون که به خونه جديدم اومده بودی...اسباب کشی دليل خاصی نداشت ٬شايد هم يه کوچ اجباری بود ...پرشين بلاگ ميزبان خوبی نيست !... داستان کوتاه جالبی بود ٬ياس های زرد هميشه نشانه ای از بهار بوده اند.....به روزم!سبز زی !
لطفا آپ كنيد. من منتظرم!
Post a Comment
<< Home