Thursday, May 05, 2005


یاس زرد


به ساعت نگاه کرد، از دوازده گذشته بود. یادش نبود از کِی داشت راه می‌آمد. پاچه‌های شلوارش تا زانو خیس بودند. شاید توی چاله افتاده بود، شاید هم ماشین‌هایی که رد می‌شدند بهش آب پاشیده بودند. باران دیگر بند آمده بود. کلاه کاپشنش را از سر برداشت. هوا تازه و بهاری بود. از کنار یاس‌های زرد رَد می‌شد و یاد بهار افتاد. شب‌ها هم زردی این یاس‌ها توی چشم می‌زد. بهار همیشه می‌گفت یاس زرد را از هر گُلی بیشتر دوست دارد. فقط حیف که زود رنگشان می‌رود و سبز می‌شوند.
تو دلش گفت: حیف.
حالا دیگر بهار حرف‌های دلش را هم می‌شنید.

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

بهار...ياس زرد...حيف.

May 06, 2005 11:14 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام !ممنون که به خونه جديدم اومده بودی...اسباب کشی دليل خاصی نداشت ٬شايد هم يه کوچ اجباری بود ...پرشين بلاگ ميزبان خوبی نيست !... داستان کوتاه جالبی بود ٬ياس های زرد هميشه نشانه ای از بهار بوده اند.....به روزم!سبز زی !

May 08, 2005 8:41 AM  
Anonymous Anonymous said...

لطفا آپ كنيد. من منتظرم!

May 14, 2005 10:23 PM  

Post a Comment

<< Home