Monday, May 16, 2005


سه قطره خون


«...
مردم اینجا همه هم اینطور نیستند. خیلی از آن‌ها اگرمعالجه بشوند و مرخص بشوند بدبخت خواهند شد. مثلاً این صغرا سلطان که در زنانه است، دو سه بار می‌خواسته بگریزد، او را گرفتند. پیرزن است اما صورتش را گچ دیوار می‌مالد و گل شمعدانی هم سرخابش است.
خودش را دختر چهارده‌ساله می‌داند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بکند سکته خواهد کرد...
...از همه‌ی این‌‌ها غریب‌تر رفیق و همسایه‌ام عباس است، دو هفته نیست که او را آورده‌اند، با من خیلی گرم گرفته، خودش را پیغمبر و شاعر می‌داند. می‌گوید هر کاری، به خصوص پیغمبری، بسته به بخت و طالع است. هر کسی پیشانیش بلند باشد، اگر چیزی هم بارش نباشد، کارش می‌گیرد و اگر علامه‌ی دهر باشد و پیشانی نداشته باشد به‌ روز او می‌افتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم می‌داند. روی یک تخته سیم کشیده به خیال خودش تار درست کرده و یک شعر هم گفته که روزی هشت‌بار برایم می‌خواند. گویا برای همین شعر او را به اینجا آورده‌اند، شعر یا تصنیف غریبی گفته:
دریغا که بار دگر شام شد،
سراپای گیتی سیه‌فام شد،
همه خلق را گاه آرام شد،
مگرمن که رنج و غمم شد فزون.
جهان را نباشد خوشی در مزاج،
بجز مرگ نبود غمم را علاج،
ولیکن در آن گوشه در پای کاج،
چکیده است بر خاک سه قطره خون.
....»


این سه قطره خون صادق را من خیلی دوست دارم. متن کامل داستان هم اینجا پیدا می‌شه.


1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام ! هميشه از خوندن قصه های هدايت وحشت داشتم !:(...هيچ کدوم از کتابهاش را نتونستم تا آخر بخونم٬هميشه نصفه رها کردمشون !...شاد زی !

May 16, 2005 9:10 AM  

Post a Comment

<< Home