ظهر روز آفتابی
معمولاً سحرخیز نیستم، حتا به نظرم از دو چیز عذابآورتر در دنیا نیست: یکی صبح زود بیدار شدن و یکی هم با آدمهای شوت سروکلّه زدن. امّا آن روز باز دیرتر از هرروز بیدار شدم. برعکس معمول کار خاصی هم نداشتم، برای همین با خونسردیِ کامل حاضر شدم و از خانه بیرون رفتم. همینطور غرق خیالاتم بودم و میرفتم تا به ایستگاه مترو برسم به نظرم آمد کسی با صدای بلند چیزی گفت: «مرد جوان شما امروز دیرتون نشده؟» برگشتم و به پشتسر نگاه کردم، خانم مسنّی جلوی خانهی قدیمیش ایستاده بود، با دستکش و قیچی باغبانی، درست وسط باغچهی کوچک و پرگُلی که جلوی خانه بود. همان باغچهای که من هر روز از کنارش رد میشدم و به گلهای رنگ و وارنگش نگاه میکردم. از ظاهر دِمودهی خانه و گلهای همیشه تر و تازهاش معلوم بود که ساکنین باید پیر و بازنشسته باشند. امّا چیزی که تا به آن روز ندیده بودم چهرهی این پیرزن بود. حتماً مرا صدا زده بود، چون بجز خودش و من کس دیگری آنجا نبود. من که تازه از خیالبافیهام بیرون پریده بودم گفتم: «ببخشـید؟» با لبخندی گفت: «شما هرروز زودتر از اینجا رد میشوید، گفتم شاید امروز دیرتان شده.» خندهام گرفته بود، گفتم: «نه، امروز رو تعطیلم، همین.» با چیزی بین خندیدن و لبخندزدن گفت: «آها!» ازش خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم.
در ذهن آدمهای دیگر حضور داریم، بی آنکه خودمان بدانیم یا بخواهیم ، حالا یا شخصیت داستانهایشانیم یا سوژهای برای خیالبافیهایشان. با خودم گفتم: «آغاز بامزّهای بود برای یک روز شاید خوب.»
معمولاً سحرخیز نیستم، حتا به نظرم از دو چیز عذابآورتر در دنیا نیست: یکی صبح زود بیدار شدن و یکی هم با آدمهای شوت سروکلّه زدن. امّا آن روز باز دیرتر از هرروز بیدار شدم. برعکس معمول کار خاصی هم نداشتم، برای همین با خونسردیِ کامل حاضر شدم و از خانه بیرون رفتم. همینطور غرق خیالاتم بودم و میرفتم تا به ایستگاه مترو برسم به نظرم آمد کسی با صدای بلند چیزی گفت: «مرد جوان شما امروز دیرتون نشده؟» برگشتم و به پشتسر نگاه کردم، خانم مسنّی جلوی خانهی قدیمیش ایستاده بود، با دستکش و قیچی باغبانی، درست وسط باغچهی کوچک و پرگُلی که جلوی خانه بود. همان باغچهای که من هر روز از کنارش رد میشدم و به گلهای رنگ و وارنگش نگاه میکردم. از ظاهر دِمودهی خانه و گلهای همیشه تر و تازهاش معلوم بود که ساکنین باید پیر و بازنشسته باشند. امّا چیزی که تا به آن روز ندیده بودم چهرهی این پیرزن بود. حتماً مرا صدا زده بود، چون بجز خودش و من کس دیگری آنجا نبود. من که تازه از خیالبافیهام بیرون پریده بودم گفتم: «ببخشـید؟» با لبخندی گفت: «شما هرروز زودتر از اینجا رد میشوید، گفتم شاید امروز دیرتان شده.» خندهام گرفته بود، گفتم: «نه، امروز رو تعطیلم، همین.» با چیزی بین خندیدن و لبخندزدن گفت: «آها!» ازش خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم.
در ذهن آدمهای دیگر حضور داریم، بی آنکه خودمان بدانیم یا بخواهیم ، حالا یا شخصیت داستانهایشانیم یا سوژهای برای خیالبافیهایشان. با خودم گفتم: «آغاز بامزّهای بود برای یک روز شاید خوب.»
3 Comments:
سلام ! من همین جور این طرفها سر می زنم اما شما ....:( ! بگذریم ...من شنیده بودم پیرزنهای انگلیسی خیلی فضول تشریف دارند ! اما انگار تمام پیرزنهای عالم گرفتارند ! و چقدر من از اینکه سوژه خیالبافی دیگران باشم بدم می آید ! ... حالا اون روز, روز خوبی بود ؟
پ .ن : می تونم از شما خواهشی داشته باشم ؟ شما در اورکات یا گازاگ عضو هستید ؟اگه جواب مثبت خوشحال میشم شما را به جمع دوستانم اضافه کنم ! البته اگه موردی نداره !:)......شاد زی !
در پاسخ پی نوشتم : ok!هر جور مايليد .....به هر صورت اميدوارم تنبلی تون زودتر به سر آيد ! شاد زی !:)
خیلی خوب بود!
Post a Comment
<< Home