Thursday, September 08, 2005


بازگشت


چقدر سخته بعد از مدت طولانی نوشتن. حالا همش باید فکر کنی اینا که می‌نویسی اصلاً ارزش نوشته ‌شدن دارن؟ برای همینم بهتره تند تند بنویسی، اینطوری اقلاً می‌گی اگه امروزی خوب از آب درنیاد فردا بهترش رو می‌نویسی.


دوستی از سفر برگشت، همین امروز با کلّی حرف و تعریف. همراه دو کتاب که به یاد من خریده بود. چقدر خوشحالم کرد. نه فقط با هدیه‌هاش، اینکه روزی، ساعتی، لحظه‌ای شاید یادِ من بوده.
یکی کتابِ کوچکی است: شعرها‌یی از «عزیز نسین» با ترجمه‌ی عالی از «رسول یونان». از ابتدا تا انتها، یک‌نفس خواندم. چندتاش را همین‌جا می‌نویسم:




پیدا نمی‌شود

می‌خواستم کتابم را نذر تو کنم
به چشم‌هایت نگریستم
چشم نداشتی
می‌خواستم ببوسمت
به صورتت نگاه کردم
چهره نداشتی
می‌خواستم دستت را بگیرم
دست نداشتی
حرف‌های دل‌نشین مرا نشنیدی
گوش نداشتی
دوست داشتم چیزی بگویی
زبان نداشتی
می‌خواستم کنارت بنشینم
کناری نداشتی
می‌خواستم کتابم را نذر تو کنم
اسم نداشتی
شعرم را کبوتر پس‌آورد
در این دنیا
زنی آن‌طور که باید
پیدا نمی‌شود.




می‌دانم پیش از آن‌که تو بگویی

حدس می‌زنم
که خواهی گریخت...
التماس نمی‌کنم
از پی‌ات نمی‌دوم
اما صدایت را در من جا بگذار!
می‌دانم
که از من دل می‌کنی
راهت را نمی‌بندم
اما عطر موهایت را در من جا بگذار!
می‌دانم
که از من جدا خواهی شد
خیلی ویران نمی‌شوم
از پا نمی‌افتم
اما رنگت را در من جا بگذار!
احساس می‌کنم
تباه خواهی شد
ومن خیلی غمگین می‌شوم
اما گرمایت را در من جا بگذار!
فرقش را با حالا می‌دانم
که فراموشم خواهی کرد
و من
اقیانوسی خواهم شد سیاه و غم‌انگیز
اما طعم بودنت را در من جا بگذار!
هرطور شده خواهی رفت
و من حق ندارم که تو را
نگه دارم
اما خودت را در من جا بگذار!




صداها

وقتی که شب
به خانه برمی‌گردی
و صدای کلید را در قفل می‌شنوی
بدان که تنهایی!
وقتی کلید برق را می‌زنی
صدای تیک را می‌شنوی
بدان که تنهایی!
وقتی در تختخواب
از صدای قلب خودت نمی‌توانی بخوابی
بدان که تنهایی!
وقتی که زمان
کتاب‌ها و کاغذها را در خانه می‌جود
و تو صدایش را می‌شنوی
بدان که تنهایی!
اگر صدایی از گذشته
تو را به روزهای قدیمی دعوت کند
بدان که تنهایی!
و تو بی آن‌که قدر تنهایی را بدانی
دوست داری
خودت را خلاص کنی
اگر این‌کار را ها بکنی
باز تک و تنهایی!

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

خوشحالم رفیق!!!د

September 08, 2005 8:52 PM  

Post a Comment

<< Home