خواجه اگر تمامام شدی
صدای تلفن درآمد. بدون ِ نگهداشتن ِ فیلمی که داشتم میدیدم سراغاش رفتم. میدانستم باید خودت باشی که برایم اس-ام-اس فرستادهای، و خودت بودی. چقدر قشنگ بود همین یک-چشم-بههم-زدن که با خودم گفتم باید خودت باشی. گفتم؟ آره. کلی حرف ِ دیگر هم زدم. وقتی با زبانام حرف نمیزنم، یک دنیا حرف در فقط یک لحظه جا میگیرد که از هزارتا فیلم یا کتاب حجمشان بیشتر است. بعد که میآیم همینها را به زبان بیاورم همهاش قاطی میکنم. نه، خیلی از حرفها را نمیشود هیچوقت به زبان آورد. از همین حرفهای سرتق که روی زبان سوار نمیشوند. من همهی زندگیام پر ِ این حرفهاست که از جایی سر در نمیآورند بجز در سرم. چه قشنگ نوشته بودی. انگار حرفهای تو راحتتر روی زبان مینشینند. باز هم اس-ام-اسات را خواندم؛ برای بار ِ دوم، سوم... و بار ِ نمیدانم چندم. حالا دیگر فیلم را قطع کردهام و فقط حرفهای تو را میخوانم. نه فقط آنهایی را که نوشته بودی. دارم تجسمات میکنم وقتی که شستات را روی گوشیی موبایل حرکت میدادی تا اس-ام-اسات را تمام کنی و فکر کنم وقتی تمام کردی، یک دور از اول همهاش را خواندی، با لبهایت حتماً زمزمه میکردی. ولی چیزی را تغییر ندادی. نه. همهچیز همان جور بود که اول نوشتی. باز من از اول میخوانماش. نه به خاطر آنچه نوشتی. خودت میدانی حافظهام خوب است. همان بار ِ اول همهاش را حفظ شدم. با این حال هر بار که میخوانم حرفهای بیشتری از لابهلایش میشنوم. تو را از طرفهای مختلف میبینم و میدانم شستات هر بار یک جور روی کلید مینشیند.
فیلم را روشن کردهام ولی حواسام به توست که داری همراه ِ من میبینی. اما نه. بدجور هوس ِ حافظ کردهام. فیلم را قطع میکنم. دیواناش را از کتابخانه درمیآورم. خیلی وقت است که بازش نکردهام. خانه ساکت است. حتا سیفون ِ همسایه هم صدایش نمیآید. در این سکوت حیف است اگر فالی نگیرم. راستی تا حالا برای تو فال نگرفتهام. خندهدار نیست؟ حالا یکی میگیرم. نه، صبر کن. میخواهم حواسام را جمع کنم. چون فال ِ اول است برای تو. اولین فال دست و دل ِ آدم را میلرزاند. انگار میخواهی مراقب باشی تا یک وقت خراباش نکنی. مخصوصاً برای تو که کلاً اولین فال ِحافظ ِ زندگیات است. نیت میکنم برایت. فکر میکنم حافظ صدای بیصدایم را میشنود. چشمهایم را حالا بستهام. با سر ِ ناخن دیوان را باز میکنم، بعد چشمهایم را؛ زلف ِ چون عنبر ِ خاماش که ببوید هیهات/ ای دل ِ خام... دیوان را میاندازم روی کاناپه. باقیاش را حفظ ام. پنج سال ِ پیش هم همین فال برایم آمده بود! نمیخواهم باورش کنم. باورش نمیکنم. حالا بعد ِ پنج سال که تو را پیدا کردم؟ حتماً تصادفیست. فال کدام است. خرافه! حالا خرافه یا هرچی، چرا باید امشب پیش بیاید؟ لعنت به من، لعنت به من که هوس ِ فال به سرم زد. اصلاً... خوب آمد که آمد. برای خودش آمد. من فقط تو را میشناسم. حافظ کیلویی چند است؟ آخر بعد ِ پنج سال، عدل همین غزل؟ دارم دیوانه میشوم. اما قضا را میشود تغییر داد، نمیشود؟ باز هم یک دنیا حرف توی سرم میریزد، از همانها که سر ِ زبان نمیآید. دارم دیوانه میشوم.
صدای تلفن درآمد. بدون ِ نگهداشتن ِ فیلمی که داشتم میدیدم سراغاش رفتم. میدانستم باید خودت باشی که برایم اس-ام-اس فرستادهای، و خودت بودی. چقدر قشنگ بود همین یک-چشم-بههم-زدن که با خودم گفتم باید خودت باشی. گفتم؟ آره. کلی حرف ِ دیگر هم زدم. وقتی با زبانام حرف نمیزنم، یک دنیا حرف در فقط یک لحظه جا میگیرد که از هزارتا فیلم یا کتاب حجمشان بیشتر است. بعد که میآیم همینها را به زبان بیاورم همهاش قاطی میکنم. نه، خیلی از حرفها را نمیشود هیچوقت به زبان آورد. از همین حرفهای سرتق که روی زبان سوار نمیشوند. من همهی زندگیام پر ِ این حرفهاست که از جایی سر در نمیآورند بجز در سرم. چه قشنگ نوشته بودی. انگار حرفهای تو راحتتر روی زبان مینشینند. باز هم اس-ام-اسات را خواندم؛ برای بار ِ دوم، سوم... و بار ِ نمیدانم چندم. حالا دیگر فیلم را قطع کردهام و فقط حرفهای تو را میخوانم. نه فقط آنهایی را که نوشته بودی. دارم تجسمات میکنم وقتی که شستات را روی گوشیی موبایل حرکت میدادی تا اس-ام-اسات را تمام کنی و فکر کنم وقتی تمام کردی، یک دور از اول همهاش را خواندی، با لبهایت حتماً زمزمه میکردی. ولی چیزی را تغییر ندادی. نه. همهچیز همان جور بود که اول نوشتی. باز من از اول میخوانماش. نه به خاطر آنچه نوشتی. خودت میدانی حافظهام خوب است. همان بار ِ اول همهاش را حفظ شدم. با این حال هر بار که میخوانم حرفهای بیشتری از لابهلایش میشنوم. تو را از طرفهای مختلف میبینم و میدانم شستات هر بار یک جور روی کلید مینشیند.
فیلم را روشن کردهام ولی حواسام به توست که داری همراه ِ من میبینی. اما نه. بدجور هوس ِ حافظ کردهام. فیلم را قطع میکنم. دیواناش را از کتابخانه درمیآورم. خیلی وقت است که بازش نکردهام. خانه ساکت است. حتا سیفون ِ همسایه هم صدایش نمیآید. در این سکوت حیف است اگر فالی نگیرم. راستی تا حالا برای تو فال نگرفتهام. خندهدار نیست؟ حالا یکی میگیرم. نه، صبر کن. میخواهم حواسام را جمع کنم. چون فال ِ اول است برای تو. اولین فال دست و دل ِ آدم را میلرزاند. انگار میخواهی مراقب باشی تا یک وقت خراباش نکنی. مخصوصاً برای تو که کلاً اولین فال ِحافظ ِ زندگیات است. نیت میکنم برایت. فکر میکنم حافظ صدای بیصدایم را میشنود. چشمهایم را حالا بستهام. با سر ِ ناخن دیوان را باز میکنم، بعد چشمهایم را؛ زلف ِ چون عنبر ِ خاماش که ببوید هیهات/ ای دل ِ خام... دیوان را میاندازم روی کاناپه. باقیاش را حفظ ام. پنج سال ِ پیش هم همین فال برایم آمده بود! نمیخواهم باورش کنم. باورش نمیکنم. حالا بعد ِ پنج سال که تو را پیدا کردم؟ حتماً تصادفیست. فال کدام است. خرافه! حالا خرافه یا هرچی، چرا باید امشب پیش بیاید؟ لعنت به من، لعنت به من که هوس ِ فال به سرم زد. اصلاً... خوب آمد که آمد. برای خودش آمد. من فقط تو را میشناسم. حافظ کیلویی چند است؟ آخر بعد ِ پنج سال، عدل همین غزل؟ دارم دیوانه میشوم. اما قضا را میشود تغییر داد، نمیشود؟ باز هم یک دنیا حرف توی سرم میریزد، از همانها که سر ِ زبان نمیآید. دارم دیوانه میشوم.
1 Comments:
man faramush karde budam hame ruz'haye khubo oomadi aftabi kardi hame ruz'haye khub ro ... omivaram in dastan vagheyi bashe ;)
Post a Comment
<< Home