Friday, April 29, 2005


كودكي ها



به خانه مي رفت
با كيف
و با كلاهي كه بر هوا بود
چيزي دزديدي ؟
مادرش پرسيد
دعوا كردي باز؟
پدرش گفت
و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد
به دنبال آن چيز
كه در دل پنهان كرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخي را در دست فشرده كتاب هندسه اش
.و خنديده بود


-حسين پناهی-


پ.ن.: این شعرو که خوندم اینقدر تکونم داد که نتونستم اینجا نذارمش.


3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

نوشته ي قبلي ات خيلي جالب بود. به خصوص اين جمله اش: دريغ از يه تعميركار! ...خيلي خوب بود
خوش باشي و سرحال

May 01, 2005 12:29 AM  
Anonymous Anonymous said...

linket ra dorost kardam,che khoob shod behem gofty,rasty in shere panahi ham kheyli ghashang bood

May 01, 2005 8:36 AM  
Anonymous Anonymous said...

salam,sheresh nahayate zibaee boud....rastu address man avaz shod az in be ba`d inja mizbanetan khaham boud(havaye taze sabegh )
sabz zi

May 04, 2005 10:05 AM  

Post a Comment

<< Home