نه حرفهایی
نه حرفهایی
نه اشکهایی
به جا مانده ز دلگیری
نه دلسیری.
نه دلشادی
نه آوازی که میخوانی از برای...
چه بیرنگی
چه بیسازی.
زمان را گرچه درگیری
تو را گر تو دلسیری.
نه بیداری
نه بیخوابی
از آن خنجربهدست آهی
درآید باز تا باز
بیاویزی نگاه خود بر درِ سیّارهی خالی.
نه
نمیدانی که این بازی
ندارد هیچ شوخی
نه من با من
نه تو با تو
هیچوقت هیچباری.
کجایی تو
کجایی تو؟
زمین سرمستِ سرمست است.
هوا خالی ز زنگِ ساز
نمیداند که هیچ آواز
نخوانده تا شود غمساز.
بزن آهی
بکش نقشی
از آن شبنشین آن شبمست،
که بیداری برایش است
خواب
خوابِ پرواز.
نه تو مستی
نه هوشیاری.
نه من با من
نه تو با هم.
نمیدانم
نمیدانی.
کجا باز آن شود آخر،
نه از این سو
نه از آن سو
تمامِ پردهی پوچِی
به سانِ دانههای برف.
۵ فوریه ۲۰۰۶
نه حرفهایی
نه اشکهایی
به جا مانده ز دلگیری
نه دلسیری.
نه دلشادی
نه آوازی که میخوانی از برای...
چه بیرنگی
چه بیسازی.
زمان را گرچه درگیری
تو را گر تو دلسیری.
نه بیداری
نه بیخوابی
از آن خنجربهدست آهی
درآید باز تا باز
بیاویزی نگاه خود بر درِ سیّارهی خالی.
نه
نمیدانی که این بازی
ندارد هیچ شوخی
نه من با من
نه تو با تو
هیچوقت هیچباری.
کجایی تو
کجایی تو؟
زمین سرمستِ سرمست است.
هوا خالی ز زنگِ ساز
نمیداند که هیچ آواز
نخوانده تا شود غمساز.
بزن آهی
بکش نقشی
از آن شبنشین آن شبمست،
که بیداری برایش است
خواب
خوابِ پرواز.
نه تو مستی
نه هوشیاری.
نه من با من
نه تو با هم.
نمیدانم
نمیدانی.
کجا باز آن شود آخر،
نه از این سو
نه از آن سو
تمامِ پردهی پوچِی
به سانِ دانههای برف.
۵ فوریه ۲۰۰۶