Dance me to the children who are asking to be born Dance me through the curtains that our kisses have outworn Raise a tent of shelter now, though every thread is torn Dance me to the end of love
در پیچ ِ شاخههات هیچ میشوم، لای انگورها؛ در شراب آب. حواسام هست شوق ِ کشمشی ورت ندارد تا غوره مانده شوی.
تازه شدم مثل ِ درخت. لای شاخههات پیچ میخورم.
لبهام روی لبههات لبریز میشود؛ لیز میخورد؛ خیس میرود. این قرمز از سبزیی انگور رنگینتر از رنگ ِ مو نیست. رنگ ِ من که رنگ ِ او نیست، یا تو هم خم ِ رنگرزی تا عوضی بیافتم و عوض شوم.
سینمای آلمان که با شروع ِ سدهی جدید جانی تازه گرفته، توانسته خودش را از بند ِ کلیشههای هالیوودی آزاد کند و به سبکی منحصر به خود دست یابد.
سینماگران ِ جوان ِ مکتب ِ برلین با پختهگیی تمام توانستهاند در همین چند سال ِ گذشته فیلمهای ارزشمندی به دوستداران ِ سینما هدیه کنند. فیلمهای درخشانی نظیر ِ «زندگیی دیگران»، «با سر توی دیوار»، «خداحافظ لنین»، «سقوط» و ... را میشود نشانهی گذار ِ سینمای آلمان از کیچ به هنر دانست.
فیلم ِ زیبای «در آن سو» آخرین ساختهی «فاتیح اکین» با فرم و روایتی بسیار خوب، ذهن ِ هر آدم ِ علاقهمند به سینما یا ادبیاتی را اقلا تا چندروز درگیر ِ خودش میکند. «در آن سو» بعد از «با سر توی دیوار» دومین قسمت از تریلوژیای است که فاتیح اکین در پیی اتمام ِ آن است؛ عشق، مرگ و ابلیس.
گرچه در ترتیب ِ این تریولوژی «در آن سو» وامدار ِ مرگ است، ولی عشق را هم میتوان در تمام ِ داستان لمس کرد. میتوانم بگویم مرگ در این فیلم تنها یک رخداد است، ولی عشق یک حضور. و البته سفر، سفری زیارتگونه، نه از آن نوع ِ مرسوماش، بلکه برای جستجو و تلاش برای رسیدن به چیزی که در قلب ِ آدمها هست.
فیلم در جشنوارهی کن ِ گذشته موفق به دریافت ِ جایزه، برای بهترین فیلمنامه شد. ضمنا نمایندهی سینمای آلمان برای شرکت در اسکار ِ ۲۰۰۸ نیز هست.
هی بالا هی پایین چند خط یادگاری و چندین باری که باز فشار ِ دکمهای و این پایین لکهی خشک ِ شاش ِ دیشب ِ یک مست. چند تهسیگار و بوی زهمی که در جان ِ این چهار دیوار و یک کف و سقف هست. آینهی کهنهی پر لک و پیس اگر باز نگاهی و بغضی در چشمی خیس. هزاربار بالا هزاربار پایین هزار آدم نگاه کردند که هربار با خود حرف میزدند. خطوط ِ چهرهشان را بهتر دیدهاند که اینجا معلومتر بوده انگار از هرجا. و خطخطیها خواندنیتر:
دوستت دارم اسم عشق ِ منی نام زندهباد مردهباد دوشنبه عصر ترتیبمو بده تاریخ امضا تاریخ...
بسی رنج بردیم در این سال سی تا فقط رنج برده باشیم، مرسی
از چندوقت ِ پیش که شنیدم قرار است نامجو برای اجرای کنسرت به آلمان بیاید تا دیشب که موعد ِ برنامه بود تقریبا روزشماری میکردم تا خوانندهی مورد ِ علاقهام را ببینم. یادم است که نامجو را اولینبار چند سال ِ پیش با قطعهیِ «بگو بگو» شناختم و چنان شیفتهاش شده بودم که پیوسته این آهنگ را گوش میکردم. (هنوز هم به نظرم «بگو بگو» زیباترین ساختهاش است.) و دربهدر دنبال نشانهای، آلبومی، چیزی از او بودم. آن روزها نامجو هنوز همگانی نشده بود و کمتر کسی میشناختاش. هنوز وبسایت رسمی هم نداشت و خلاصه مثل ِ الان نبود که «برخورد نکردن» به نوشتهای دربارهی او سخت باشد!
نامجو دیشب آرام روی صحنه آمد و پرسروصدا آواز خواند. از همه بهتر شنیدن کارهای جدیدش بود که گویا هنوز ضبط نشدهاند و حالا هم که خارج از ایران است میتواند بدون نگرانی از نشط ِ ناخواسته به بیرون به ضبط ِ کارهایش بپردازد. فکر میکنم سفر ِ به خارج از ایران برای ادامه تحصیل و یادگیری موسیقی بهترین تصمیمی بود که نامجو میتوانست بگیرد. کار در محیطی آرام و کمحاشیه همانی است که حداقل برای مدتی برایش لازم است. ما ایرانیها – که قربان ِ خودمان بروم با این همه فهم و کمالات و تواضع – به محض ِ دیدن ِ نوآوری دو دسته میشویم؛ یک دسته تقدیس میکنیم و یک دسته تکفیر. هر دو اینها هم از مرگ ِ موش برای هنرمند کشندهترند. امیدوارم نامجو هیچوقت گول ِ هیچکدام از اینها را نخورد و کارش را بکند؛ امتحان کند، اشتباه کند و شاهکار بسازد، ملاکاش را هم گوش ِ موسیقینادان ِ شنوندهی ایرانی قرار ندهد. همین دیشب هرکه میخواست راجع ِ به آهنگهای نامجو اظهار ِ فضل کند، خودآگاه یا ناخودآگاه فقط پای شعرهای او را میکشید وسط و کمتر کسی راجع به ملودیهای بکری که نامجو درآوازش گنجانده بود، صحبت میکرد. خوب البته وقتی که موسیقی در مدارس جایی ندارد و آهنگهای تلوزیون و رادیو تولیدات ِ انبوه سفارشی است، تأثیرش را باید در گوش ِ مردم دید. نمونهاش هم خواندن ِ سرود ِ ملی در مسابقات ِ فوتبال. تماشاچیها در همهجای دنیا سرودشان را چنان درست و زیبا میخوانند که تقریبا با یک گروه کر قابل ِ مقایسهاند، حالا شما این را مقایسه کنید با همهمهای که موقع ِ پخش ِ «سر زد از افق...» در استادیوم میشنوید.
حالا از بین کسانی که کمی موسیقی میدانند عدهای هم هستند که از بیخ متعصب و ناآگاه از دنیا نشستهاند و به قول ِ خودشان جز موسیقیی فاخر همه چیز را مجوس میدانند. مثلا این بابا خواندن ِ شعر ِ حافظ در سبک ِ مثلا بلوز را با تخریب ِ تخت ِ جمشید یکی میداند. انگار هر موسیقیای که ایشان دوست نداشته باشند عین بلایی است که شرف و ناموس و حیثیت آدم را نابود میکند. چنین تأملی اگر اسماش تعصب و کوتهنظری نیست، پس چیست؟
امیدوارم در چنین جوی بشود که هنرمند دست ِ بر قضا شاهکاری هم بسازد. نامجو هم فقط یک آدمیزاد است که از آزمودن ترس ِ بربادرفتن ناموس ندارد، ایکاش همیشه اینطور بماند.