نوستالژی یک کلاغ
ملافه های سفید و تمییز روی بند پهن بودند. آسمان آبیِ آبی. با لکّه های پر رنگ ابر. باد هم می آمد و بوی تمییزی می آورد. خورشید چه خوب می تابید! زردِ زرد! بعدش هم صدای کلاغ: قار، قار .... فکر می کنی این کلاغ چند سالش باشه؟ دویست سال؟ صد سال؟ شاید هم کمتر. شاید هیچکس اندازه ی این کلاغ از گذشته ها ندونه! واقعاً چیزی یادش می آد؟ از صد سال پیش. شاید اون وقت ها هم کسی که ملافه های شسته رو روی بند پهن می کرد، صدای قار قارشو شنیده بود. صد سال بعد چطور؟ شاید صد سال دیگه هم کسی تو این کوچه همینو از خودش بپرسه. شاید. شاید.
ملافه های سفید و تمییز روی بند پهن بودند. آسمان آبیِ آبی. با لکّه های پر رنگ ابر. باد هم می آمد و بوی تمییزی می آورد. خورشید چه خوب می تابید! زردِ زرد! بعدش هم صدای کلاغ: قار، قار .... فکر می کنی این کلاغ چند سالش باشه؟ دویست سال؟ صد سال؟ شاید هم کمتر. شاید هیچکس اندازه ی این کلاغ از گذشته ها ندونه! واقعاً چیزی یادش می آد؟ از صد سال پیش. شاید اون وقت ها هم کسی که ملافه های شسته رو روی بند پهن می کرد، صدای قار قارشو شنیده بود. صد سال بعد چطور؟ شاید صد سال دیگه هم کسی تو این کوچه همینو از خودش بپرسه. شاید. شاید.
1 Comments:
از حرفهایی که زدی ممنونم اما اگر عشق بود پس حالا وصل کامل هم نه حتی یه ذره هم نباید بهمن داده می شد؟؟؟؟؟؟
Post a Comment
<< Home