Sunday, March 06, 2005


آدم برفی

توی قطار نشسته بود و فکر می کرد. از همه چیز و همه جا. از همه ی آدم هایی که می شناخت و بعضی ها رو هم که نمی شناخت خاطره داشت. هم خوب و هم بد. شاید برای همین بود که تمایلی به آشنایی های جدید نداشت. چون مغزش با فکرهای قدیمی پر شده بود. خوب مگه فکر آدم چقدر جا داره؟ از پنجره بیرون رو نگاه کرد. برف می بارید. همه جا سفید و خاکستری بود. انگار تو ظرف فالوده زندگی کنی! اصلاً از مزه ی فالوده خوشش نمی اومد. خدا رو شکر اینجا فالوده پیدا نمی شه. اما به جاش زمستون ها همه چی رنگ فالوده ست. تو اون سفیدی به جایی خیره شده بود. خودش هم نمی دونست کجا رو داره تماشا می کنه. برف، یخ ، برف.
هنوز هوا روشن نشده بود. باید بلند می شد تا بره مدرسه. صدای رادیو بلند بود. صدای ترمه هم همینطور: زود باش بیا ببین برف اومده! خدا کنه مدرسه ها رو تعطیل کنن! وای که چقدر خوشحال شد. انگار بگن بیا همه دنیا واسه تو! مأمور قطار جلو می اومد و بلیط مسافر ها رو کنترل می کرد: Die Fahrausweise bitte! بلیط رو نشون داد. مأمور تشکر کرد. خواهش می کنم. این خواهش می کنم خیلی مهمّه! هر کی از تو تشکر کنه یا اینکه عذرخواهی، باید بگی. البته بایدِ باید که نه ولی بهتره بگی. اینجوری خیلی خوبه، نه؟ همه به هم احترام می گذارند. اما این احترام حتماً دلیل بر این نیست که از هم خوششون هم میاد. اینجا احترام گذاشتن یک وظیفه ی اجتماعی ست، عین داشتن بلیط.
امروز سه شنبه، یازدهم دی ماه کلیه ی مدارس تهران و حومه به علّت بارش برف سنگین تعطیل است! قند توی دلش آب شد. لپ هاش گل انداختن. دوید شال و کلاه کنه بره با دوست هاش برف بازی. مامان! دست کش هام کو؟ همون تو کشو دیگه. نه، نبود. چرا، خوب ببین هست. هرچی لباس تو کشو بود ریخت بیرون. انقدر دستپاچه که انگار مهمترین ثانیه های زندگیش رو داره از دست می ده. باید هر چه زودتر بره بیرون. چندتا گوله برف درست کنه، بزنه به بابک و ایمان، بعد هم فرار کنه تا گوله های اون ها بهش نخوره. ایستگاه قبلی یک پیر زن با یک چمدان بزرگ قرمز وارد قطار شده بود و بعد درست رو به روش نشسته بود. با خودش فکر کرد: من نمی دونم پیرزن های آلمانی –حتا اگه کل قطار هم خالی باشه- چرا یک راست میان می شینن بیخ ریش آدم؟
تو اتوبوس نشسته بود و غرق رمانی بود که تازه خریده بود. خانوم مسنی که بقل دستش بود با لبخندی مهربون پرسید: ببخشید، این که شما می خونید عربیه یا فارسی؟ چقدر عجیب بود که می پرسید عربیه یا فارسی! بیشتر انتظار می رفت بپرسه: ببخشید این که شما می خونید عربیه دیگه نه؟
- فارسی
- شما ایرانی هستید؟
بابا این یکی دیگه خیلی اطلاعات داره!
- بله.
- خواهرزاده ی من (شاید هم برادرزاده، آخه این ها برای کل فَک و فامیلشون چندتا اسم بیشتر ندارن) با یک ایرانی ازدواج کرده. برای همین من دوست دارم راجع به ایران اطلاعات جمع کنم.
نمی دونست چی باید بگه. لبخند زد. از پلّه ها دوید بالا. مامان! یه هویج بده برای دماغ آدم برفی. هویج نداریم، بیا خیار ببر. نه، خیار که نمی شه، برای آدم برفی باید هویج باشه. ای بابا، چه فرقی می کنه؟ هردوشون درازن دیگه!
واقعاً هم هویج با خیار چه فرقی می کرد؟ بالاخره به شهری که مقصدش بود رسید. پیاده شد. از دور ترمه رو دید که اومده ایستگاه قطار دنبالش.....

مارس 2005


snow man Posted by Hello

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

دوست مهربانم
با تشکر از محبتت، برايت آرزوی موفقيت می کنم

March 08, 2005 10:22 AM  
Blogger ادمین said...

سلام، چه زيبا می نويسين :)

March 09, 2005 11:18 PM  

Post a Comment

<< Home