Saturday, February 19, 2005


با صد هزار مردم تنهایی
بی صد هزار مردم تنهایی


امان از دست این آدما تو غربت. این که الان دارم اینا رو اینجا می نویسم فقط به خاطر حس عجیب و غریبیه که این چندسال داشتم نه برام تازگی داره و نه امید به تغییرش دارم. ولی خوب به قول یه دوست عزیز: اگه آدم یه خرده قر هم نزنه پس دیگه چیکار کنه؟ خلاصه اینکه یه وقتایی دلت می خواد زندگیت حال و هوایی عوض کنه اما به هر دری که می زنی نمی دونی چیکار باید بکنی. هر بار که تلفنی با مامانت حرف میزنی: آره، خوبم، امتحانم بد نشد حالا ببینم چی می شه..... تا اونم الکی واسه درد بی درمون تو خیالاتی نشه. تنها راه گریزی که برام می مونه اینه که چار کلمه بخونم. داستانی، شعری، حرفی. تا شاید آرزو های قشنگ و دست نیافتنیم رو تو اونا پیدا کنم. چند ساعتی با رویا ها خوش باشم. اصلاً شده عینهو مواد مخدر. منتها مواد نیست. فکره. فکرهای مخدر.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home