پس از یلدا
چند روز خانه نبودم و اینترنت هم نداشتم. دیشب که برگشتم و دعوتنامهی شملک را دیدم اصلا نمیدانستم جریان چی هست. یه کمی که اینجا و آنجا چرخیدم دیدم ای بابا شهر حسابی شلوغ شده و خیلیها وارد ِ بازی شدند. جالبتر این بود که هم قدیمیها بودند و هم جدیدیها. حالا من هم که از هیچکدام نیستم پنجتا خصیصهی خودم را مینویسم.
یک
از آدمهایی که زیاد خاطره تعریف میکنند خوشم نمیآد. جالب اینه که اونها هم از من خوششون نمیآد. شاید به این خاطر که من هرچی سعی کنم نمیتونم بیشتر از بیست دقیقه به حرفهاشون گوش بدم و بدجوری وسطش چرت میزنم. اونها هم گاهی عصبانی میشن که تو چرا گوش نمیدی. (منظورم از خاطره درد ِ دل نیست!)
دو
یه روزی بزرگترین آرزوم این بود که سولیست ِ خوبی بشم و هم و غم ِ دیگهای نداشتم. موفقیتهای کوچکی هم به دست آورده بودم. اما با شرایطی که در زندگیم به وجود اومد ناچار شدم بیخیال بشم، بعدش هم از رشتهی کامپیوترمحض سر در بیارم.
سه
تنهایی را خیلی دوست دارم. گاهی باید با این حس ِ خودم مبارزه کنم. حالا موفق یا ناموفق؟ نمیدانم!
چهار
بعضیها فکر میکنند که من از یک تکه یخ ِ سفت و سخت ساخته شدم. اما به نظر ِ خودم اشتباه میکنند. آخه یخ ِ بیچاره که اصلا احساس نداره، ولی من از بد ِ روزگار دارم. فرق ِ من با بقیه اینه که کمتر یا سختتر احساسم را نشون میدم. اما گاهی قبول دارم که باید به اطرافیان ِ خودم بیشتر توجه کنم.
پنج
در حالت ِ مستی بدجوری یه آدم ِ دیگه میشم. این آبشنگولی منو بیشتر از بقیه شنگول میکنه. لامذب!
دوست دارم از دور بر آتش، دریاروندگان، سورملینا و این خانه سیاه است هم درباره خودشان بنویسند.
چند روز خانه نبودم و اینترنت هم نداشتم. دیشب که برگشتم و دعوتنامهی شملک را دیدم اصلا نمیدانستم جریان چی هست. یه کمی که اینجا و آنجا چرخیدم دیدم ای بابا شهر حسابی شلوغ شده و خیلیها وارد ِ بازی شدند. جالبتر این بود که هم قدیمیها بودند و هم جدیدیها. حالا من هم که از هیچکدام نیستم پنجتا خصیصهی خودم را مینویسم.
یک
از آدمهایی که زیاد خاطره تعریف میکنند خوشم نمیآد. جالب اینه که اونها هم از من خوششون نمیآد. شاید به این خاطر که من هرچی سعی کنم نمیتونم بیشتر از بیست دقیقه به حرفهاشون گوش بدم و بدجوری وسطش چرت میزنم. اونها هم گاهی عصبانی میشن که تو چرا گوش نمیدی. (منظورم از خاطره درد ِ دل نیست!)
دو
یه روزی بزرگترین آرزوم این بود که سولیست ِ خوبی بشم و هم و غم ِ دیگهای نداشتم. موفقیتهای کوچکی هم به دست آورده بودم. اما با شرایطی که در زندگیم به وجود اومد ناچار شدم بیخیال بشم، بعدش هم از رشتهی کامپیوترمحض سر در بیارم.
سه
تنهایی را خیلی دوست دارم. گاهی باید با این حس ِ خودم مبارزه کنم. حالا موفق یا ناموفق؟ نمیدانم!
چهار
بعضیها فکر میکنند که من از یک تکه یخ ِ سفت و سخت ساخته شدم. اما به نظر ِ خودم اشتباه میکنند. آخه یخ ِ بیچاره که اصلا احساس نداره، ولی من از بد ِ روزگار دارم. فرق ِ من با بقیه اینه که کمتر یا سختتر احساسم را نشون میدم. اما گاهی قبول دارم که باید به اطرافیان ِ خودم بیشتر توجه کنم.
پنج
در حالت ِ مستی بدجوری یه آدم ِ دیگه میشم. این آبشنگولی منو بیشتر از بقیه شنگول میکنه. لامذب!
دوست دارم از دور بر آتش، دریاروندگان، سورملینا و این خانه سیاه است هم درباره خودشان بنویسند.
3 Comments:
چه خوب که این بازی همه گیر شد و سلام .
:)
khob mamnoon ke davatam ro ghabul kardi hala yekam e kheili kuchulu shayad mitunim befahmim in kasi ke be in ghashangi minevise che sheklie:)
سلام
از تو عزيز ممنونم
نوشتن را دوباره از سرگرفته ام
آن 5 نكته را هم دارم مي نويسم .
Post a Comment
<< Home