Monday, July 24, 2006

یادِ بامداد



 Posted by Picasa

دریغا شیر آهن‌کوه مردا
که تو بودی،
و کوه‌وار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.


به یادِ آن‌که همه لرزشِ دست و دل‌‌اش از آن بود که عشق پناهی گردد. حال که گورکنان سنگِ گورش می‌برند، از افقِ روشنی که او ساخت صدای انتظار جیغ به گوش می‌آید؛ انتظارِ روزی که آهنگ هر حرف زنده‌گی‌ست و معنای هر سخن دوست داشتن.

روح‌اش شاد و یادش جاودان


عکس از آرش عاشوری‌نیا

Friday, July 21, 2006

زِ گهواره تا گور دانش بجوی


گفت: «ای باب حکایت ما هم شده ز گهواره تا گور دانش بجوی. یه پونزده شونزده‌سالی که تو ایران خر زدیم آخرش هم هیچ و پوچ بعد هم که اومدیم اینجا و خودت داری می‌بینی. چندوقتی که معطل زبان بودیم و بعد هم کالج و الان هم که ترم اِن‌اُمیم تازه آیین‌نامه‌ی تحصیلی رو واسمون عوض کردن باید چندسال دیگه هم مهمونشون باشیم. گیر افتادیم والله. تازه هیچ‌کی هم نه، مایی که از درس و کتاب فراری بودیم. قدیم همش به زورِ بابا ننه می‌رفتیم مدرسه حالا به زورِ اینا. داریم می‌شیم معلّم ثانی. ولی خودمونیم ما هم کم جیم نمی‌زدیم از مدرسه. تا ازمون غافل می‌شدن بالا دیوار بودیم. حالا همون رفقای جیم‌زن واسه ما شدن مهندس و رئیس شرکت مرکت، ما داریم یکی تو سر خودمون می‌زنیم یکی تو سر کتاب‌ها. رفقا هم دستمون می‌اندازن می‌گن علی پورفوسور پی‌اچ‌دیتو گرفتی؟ حالا شما هی بیا برای این‌ها یاسین بخون، حالیشون کن که درس و امتحان اینجا عجب مکافاتی‌اِ. خداییش یه یک سالی هست دیگه به هیچ‌کدومشون زنگ نمی‌زنم. آره به خدا. اصلا زنگ بزنم که چی وقتی ضدحالش از حالش خیلی بیشتراِ؟ ولشون کن بابا اصلا آبِ‌جوتو بزن عشق کن، به سلامتی.»