Thursday, April 27, 2006

نه حرف‌هایی


نه حرف‌هایی
نه اشک‌هایی
به جا مانده ز دلگیری
نه دلسیری.

نه دلشادی
نه آوازی که می‌خوانی از برای...

چه بی‌رنگی
چه بی‌سازی.
زمان را گرچه درگیری
تو را گر تو دلسیری.

نه بیداری
نه بی‌خوابی
از آن خنجربه‌دست آهی
درآید باز تا باز
بیاویزی نگاه خود بر درِ سیّاره‌ی خالی.

نه
نمی‌دانی که این بازی
ندارد هیچ شوخی
نه من با من
نه تو با تو
هیچ‌وقت هیچ‌باری.

کجایی تو
کجایی تو؟
زمین سرمستِ سرمست است.
هوا خالی ز زنگِ ساز
نمی‌داند که هیچ آواز
نخوانده تا شود غم‌ساز.

بزن آهی
بکش نقشی
از آن شب‌نشین آن شب‌مست،
که بیداری برایش است
خواب
خوابِ پرواز.

نه تو مستی
نه هوشیاری.
نه من با من
نه تو با هم.
نمی‌دانم
نمی‌دانی.
کجا باز آن شود آخر،
نه از این سو
نه از آن سو
تمامِ پرده‌ی پوچِی
به سانِ دانه‌های برف.





۵ فوریه ۲۰۰۶

Sunday, April 09, 2006

مهاجر؟


روباه: «توی سیّاره‌ی تو شکارچی هم هست؟»
شازده کوچولو: «نه!»
«جوجه چطور؟ هست؟»
«نه!»
«اَه، هیچ‌چیز کامل نیست.»


در سیّاره‌ی روباه‌ها‌
زندگی یعنی: قیمتِ ماشین، ویلای شمال.

در سیّاره‌ی آدم‌ها
به اندازه‌ی آدم‌ها تعریف هست از زندگی.