Friday, October 14, 2005

شب‌های روشن



 Posted by Picasa

«...من از مردم همین شهرم. همه‌ی آدم‌های این شهر رو هم دوست دارم. چون تقریباً هیچکدومشون رو نمی‌شناسم.

از آدم‌های بزرگ مجسمه ساختیم و دورش نرده کشیدیم. اگه کسی حرف این مجسمه‌ها رو باور کنه باید بین خودشو مردم نرده بکشه. من این حرف‌ها رو باور کردم. اصلاً باور کردنی هست؟ توانا بود هر که دانا بود. واقعاً؟

من با این‌ها غریبه‌ام؛ با مجسمه‌ی آدم‌ها، با آدم‌های مجسمه...»


 Posted by Picasa
«...به من گفت بیا.
به من گفت بمان.
به من گفت بخند.
به من گفت بمیر.
آمدم.
ماندم.
خندیدم.
مردم...»


سعید حقیقی (شب‌های روشن)

پ.ن.: همین چند جمله و دوتا عکس به اندازه‌ی کافی گویا هستند. این فیلم واقعاً فضای عجیبی داره.

Tuesday, October 11, 2005

صبوحی


به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه‌هایم
از وبالِ بال
خمیده بود،
و در پاک‌بازی‌یِ معصومانه‌ی گرگ و میش
شب‌کورِ گرسنه چشمِ حریص
بال می‌زد.

به پرواز
شک کرده بودم من.




ا. بامداد (شکفتن در مه)

Sunday, October 09, 2005

سکوت


ناگفته‌تر از ناگفتنی‌ها چیست؟
ناگفتنی‌ها را گفتنی باید،
سکوت را.
.
.
.


در فضای اشباعِ افکار
در هیاهوی پرتنشِ اجسام و
ملودیِ سیّالِ وجود
از لرزش برهنه‌ی انگشتان
شرّه‌ای آرام و بی صدا.

نفس‌ها
به شماره افتاده‌اند در خلأ هیاهو:
«صدای استریو را بلند کنید
کسی خانه نیست!»



۵ اوت ۲۰۰۵