Sunday, March 27, 2005


تعهد طولانی؛
فیلمی زیباتر از آب روان


در روزگاری که فیلم ها اکثراً به یک سری افکت های سینمایی برای القای هیجان به بیننده خلاصه می شوند و احساسات بشری جایی در آنها ندارند، دیدن یک فیلم درست و حسابی روح آدمی را تازه می کند.


mathilde 1 Posted by Hello

اسم اورجینال فرانسوی فیلم un long dimanche de fiancailles ست، نام انگلیسیش را a very long engagment و نام آلمانیش را هم Mathilde, eine große Liebe گذاشتند. حالا شما پیدا کنید پرتقال فروش را!

من اینجا از "تعهد طولانی" – که سعی کردم از نام انگلیسیش ترجمه کنم – استفاده می کنم. (آخه تقصیر من چیه که هر کشوری یه اسمی برای این فیلم گذاشته؟)

تعهد طولانی را چندوقت پیش دیدم. در اصل باید زودتر راجع بهش می نوشتم تا کسانی که خارج از ایران زندگی می کنند فرصت در سینما دیدنش را هم داشته باشند. امّا متأسفانه نشد. حالا هم فکر می کنم اکران فیلم دیگر تمام شده باشد. البته در ایران که قضیه به کلی فرق می کند و قبل از شروع اکران فیلم، در آنجا CD ش مدت هاست که دست مردم می چرخد. خوب پس همین الان هم همه شانس دیدن فیلم را دارند.

ژان پیر ژنه
را از وقتی که شیفته ی فیلم بسیار زیبای آمِلی یا به قول خود فرانسوی ها le fabulex destin d'ame´lie poulain شدم می شناختم. اول فکر کردم شاید این فیلم کاری باشد برای ادامه ی آملی و تکرار موفقیت آن، که معمولاً چنین آثاری نه تنها به اثر قبلی خود شباهتی پیدا نمی کنند بلکه بر عکس بسیار لوس و بی مزّه از آب در می آیند. امّا خوشبختانه اشتباه می کردم و تعهد طولانی اثری بود مستقل و حتا بارها زیباتر و گیراتر از آمِلی. گویی که فیلم را با تمام سلول های بدنم احساس می کردم.

تعهد طولانی از معدود فیلم هایی ست که به جنگ جهانی اول می پردازد و یک دنیا عشق از ابتدا تا انتها در آن موج می زند و بیننده را بارها و بارها در خود فرو می برد:

" ماتیلد و مانِکِ جوان در روستایی آرام در جنوب فرانسه زندگی می کنند. جایی که واقعاً جا پای چپرهایش جا پای خداست! با شروع جنگ مانِک می بایست به خدمت سربازی اعزام شود تا مقابل آلمانی ها در جبهه های حق علیه باطل مبارزه کند. برای او بیشتر از شرایط سخت جنگ دوری از نامزد و معشوقه اش ماتیلد تحمل ناپذیر است. تا جایی که عمداً با گلوله ای خود را مجروح می کند تا بتواند برای استراحت به مرخصی برود و ماتیلد را بعد از ماه ها ببیند. اما از آنجا که جراحت تعمّدی فرار از خدمت به حساب می آمد، دادگاه نظامی با کمال افتخار مانِکِ هجده ساله را به اتهام خیانت به مام میهن و کوتاهی در مبارزه با دشمن قاصب به اعدام محکوم می کند. امّا حکم به خاطر حمله ی ناگهانی آلمانی ها فرصت اجرا پیدا نمی کند. بعد از پایان حمله هم تقریباً تمام گردان کشته یا مفقود شده اند و کمتر کسی اطلاعی از سرنوشت مانِک دارد....."


mathilde 2 Posted by Hello

فیلم برداری اثر بسیار عالی ست و رنگامیزی صحنه ها مدام مرا به یاد تابلو های ون گوگ می انداخت. داستان فیلم هم به طور پلی فونیک در جریان است و پاسخ معمّا ها به روی پرسش های جدید باز می شوند. به هر حال خیال لو دادن داستان را ندارم و دیدن فیلم را با قاطعیّت به همه ی دوستان توصیه می کنم.

و کلام آخر، تعهد طولانی فیلمی ست برای به تصویر کشیدن زیباترین حس انسان و همینطور پلیدترین ساخته ی او:
عــشــق و جــنــگ

پ.ن.: اگر کسی از عزیزان نام فارسی بهتری برای فیلم سراغ دارد، لطف کند و به من هم بگوید. بعد از بحث های جالبی که در وبلاگ های خوابگرد، دریاروندگان و پاد ساعت گرد درباره ی ترجمه ی نام های فیلم و رمان شده بود، اهمیت نامگذاری درست بر من یکی که دیگر پوشیده نیست.

Saturday, March 19, 2005


نوروزی دیگر

( رو به روی آینه می شینم و فکر می کنم: )
یک سال دیگر هم گذشت. با همه ی چیزهایی که داشت و نداشت –چه خوب و چه بد- گذشت. تمام شد. تا حالا از خودت پرسیدی پارسال چند تا دلُِ شکوندی؟ می دونم، حتماً دل خودت هم شکسته. امّا خود تو چقدر تو زندگی اطرافیات نقش داشتی؟ چندتاشونو نا امید کردی، وقتی که با امید کنارت بودن؟ اصلاً کار خوبی هم کردی یا ...؟
- بگذار فکر کنم. آره. یه چندتایی.
- می تونست بیشتر باشه؟
- معلومه، خیلی.
حالا از فردا چی کار کنم؟ بازم روز از نو روزی از نو؟
- فکر کن. عشق بورز. دوست داشته باش. مهربون باش و دعا کن که توان انسان شدن پیدا کنی. توان انجام خیلی چیزها برای انسان شدن. گوش کُن:

" توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان انده گین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی یِ عریان. " *

آمین!



--------------------------------------------
* شاملو

Monday, March 14, 2005


نوستالژی یک کلاغ

ملافه های سفید و تمییز روی بند پهن بودند. آسمان آبیِ آبی. با لکّه های پر رنگ ابر. باد هم می آمد و بوی تمییزی می آورد. خورشید چه خوب می تابید! زردِ زرد! بعدش هم صدای کلاغ: قار، قار .... فکر می کنی این کلاغ چند سالش باشه؟ دویست سال؟ صد سال؟ شاید هم کمتر. شاید هیچکس اندازه ی این کلاغ از گذشته ها ندونه! واقعاً چیزی یادش می آد؟ از صد سال پیش. شاید اون وقت ها هم کسی که ملافه های شسته رو روی بند پهن می کرد، صدای قار قارشو شنیده بود. صد سال بعد چطور؟ شاید صد سال دیگه هم کسی تو این کوچه همینو از خودش بپرسه. شاید. شاید.

Wednesday, March 09, 2005


سیّاره


نه گله ای دارم و نه سپاسی
که تنهاترین شب های عمر خود را
در حضور حسی غم انگیز
که نه از غیر است و نه از خویش
به طلوعی تازه می گشایم.

Sunday, March 06, 2005


آدم برفی

توی قطار نشسته بود و فکر می کرد. از همه چیز و همه جا. از همه ی آدم هایی که می شناخت و بعضی ها رو هم که نمی شناخت خاطره داشت. هم خوب و هم بد. شاید برای همین بود که تمایلی به آشنایی های جدید نداشت. چون مغزش با فکرهای قدیمی پر شده بود. خوب مگه فکر آدم چقدر جا داره؟ از پنجره بیرون رو نگاه کرد. برف می بارید. همه جا سفید و خاکستری بود. انگار تو ظرف فالوده زندگی کنی! اصلاً از مزه ی فالوده خوشش نمی اومد. خدا رو شکر اینجا فالوده پیدا نمی شه. اما به جاش زمستون ها همه چی رنگ فالوده ست. تو اون سفیدی به جایی خیره شده بود. خودش هم نمی دونست کجا رو داره تماشا می کنه. برف، یخ ، برف.
هنوز هوا روشن نشده بود. باید بلند می شد تا بره مدرسه. صدای رادیو بلند بود. صدای ترمه هم همینطور: زود باش بیا ببین برف اومده! خدا کنه مدرسه ها رو تعطیل کنن! وای که چقدر خوشحال شد. انگار بگن بیا همه دنیا واسه تو! مأمور قطار جلو می اومد و بلیط مسافر ها رو کنترل می کرد: Die Fahrausweise bitte! بلیط رو نشون داد. مأمور تشکر کرد. خواهش می کنم. این خواهش می کنم خیلی مهمّه! هر کی از تو تشکر کنه یا اینکه عذرخواهی، باید بگی. البته بایدِ باید که نه ولی بهتره بگی. اینجوری خیلی خوبه، نه؟ همه به هم احترام می گذارند. اما این احترام حتماً دلیل بر این نیست که از هم خوششون هم میاد. اینجا احترام گذاشتن یک وظیفه ی اجتماعی ست، عین داشتن بلیط.
امروز سه شنبه، یازدهم دی ماه کلیه ی مدارس تهران و حومه به علّت بارش برف سنگین تعطیل است! قند توی دلش آب شد. لپ هاش گل انداختن. دوید شال و کلاه کنه بره با دوست هاش برف بازی. مامان! دست کش هام کو؟ همون تو کشو دیگه. نه، نبود. چرا، خوب ببین هست. هرچی لباس تو کشو بود ریخت بیرون. انقدر دستپاچه که انگار مهمترین ثانیه های زندگیش رو داره از دست می ده. باید هر چه زودتر بره بیرون. چندتا گوله برف درست کنه، بزنه به بابک و ایمان، بعد هم فرار کنه تا گوله های اون ها بهش نخوره. ایستگاه قبلی یک پیر زن با یک چمدان بزرگ قرمز وارد قطار شده بود و بعد درست رو به روش نشسته بود. با خودش فکر کرد: من نمی دونم پیرزن های آلمانی –حتا اگه کل قطار هم خالی باشه- چرا یک راست میان می شینن بیخ ریش آدم؟
تو اتوبوس نشسته بود و غرق رمانی بود که تازه خریده بود. خانوم مسنی که بقل دستش بود با لبخندی مهربون پرسید: ببخشید، این که شما می خونید عربیه یا فارسی؟ چقدر عجیب بود که می پرسید عربیه یا فارسی! بیشتر انتظار می رفت بپرسه: ببخشید این که شما می خونید عربیه دیگه نه؟
- فارسی
- شما ایرانی هستید؟
بابا این یکی دیگه خیلی اطلاعات داره!
- بله.
- خواهرزاده ی من (شاید هم برادرزاده، آخه این ها برای کل فَک و فامیلشون چندتا اسم بیشتر ندارن) با یک ایرانی ازدواج کرده. برای همین من دوست دارم راجع به ایران اطلاعات جمع کنم.
نمی دونست چی باید بگه. لبخند زد. از پلّه ها دوید بالا. مامان! یه هویج بده برای دماغ آدم برفی. هویج نداریم، بیا خیار ببر. نه، خیار که نمی شه، برای آدم برفی باید هویج باشه. ای بابا، چه فرقی می کنه؟ هردوشون درازن دیگه!
واقعاً هم هویج با خیار چه فرقی می کرد؟ بالاخره به شهری که مقصدش بود رسید. پیاده شد. از دور ترمه رو دید که اومده ایستگاه قطار دنبالش.....

مارس 2005


snow man Posted by Hello